دوشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 3:19 توسط حسین | 

این هفته دانشگاه حضوری شد. شنبه و یکشنبه میرم قزوین و ساعت حدود 6 برمیگردم. دلم تنگ شده بود برای فضای کلاس و درس و دوستای دانشگاهم و خداروشکر کلا مجازی تموم نکردیم. حداقل یکماه حضوری خدافظی می کنیم با این دوران چهار ساله که شدت اتفاقاتش برای من مثل بیگ بنگ زمین بود.

پریشب داشتم سریال ها رو نگاه منداختم و یکی شون توجهم رو جلب کردم. the end of the fu..ing world. خیلی از دیدن این سریال لذت بردم و منو غرق خودش کرد. بدون اسپویل پیشنهاد میکنم ببینید، تینیجری و شیرینه مثل هم سبک های خودش و خیلی با سریالش حال کردم.

این روزا خیلی با دوستام درباره وضع کشور حرف میزنیم و از قضا یک استادی داره دانشگاه که برعکس بقیه خیلی حالیشه. یک ساعت کلاسش نشستم و کلا داشت حرف میرد اما نمیخواستم تموم بشه. (نقد اندیشه های سیاسی ) اسم درسه بود. آقای عمران کیانی اگه اشتباه نکنم استاد این درس هستش. حیف این همه وقت که مجازی تلف شد. اولین بار بود صداشو میشنیدم، حتی نمیدونستم قبل حضوری شدن اسم درس چی بود؟!

در پایان به نظرم همه آدما دارن واسه منفعت خودشون زندگی میکنن ، شاید یه زمان به خاطر این واقعیت از خودم بدم میومد. انتهای این اصل خودت رو از خودت متنفر میکنه و یکجا نشین، اما باید بپذیری که تو تمام طول عمرت دنبال معنا میگردی. این معنا ها هر چند وقت با شرایطت تغییر میکنه و هیچ وقت ثابت نیست. برای همین وقتی آدم همه چیزش رو هم از دست میده یه کور سوی نوری پیدا میکنه که باهاش ور بره تا سرگرم بشه.

امیدوارم معنا ها همیشه راحت پیدا بسن. قطعا لازمش اینه خودتو بشناسی وگرنه میری معنا هایی رو انتخاب میکنی که هم به خودت آسیب میزنه هم به بقیه!

برچسب ها :

معنا

،

سریال

پنجشنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 5:8 توسط حسین | 

زندگی رو میگم...

همیشه وقتی داری شادی میکنی یا خیلی بهت خوش میگذره، ته دلت یه پوکر فیسی میاد که دستت میخوره به پرده غم زندگی!

انگار شادی و غم همیشه کنار هم به موازات هم حرکت می کنن، قدرت غم و شادی رو واسه یه آدم عادی برابر میدونم. ولی وقتی حالت خوب نباشه، غم غالب میشه و نهایتش تبدیل میشه به افسردگی و پوچی. به نظرم هر وقت ماها بیکار باشیم همین شرایط بدون انکار میاد سراغمون.

کار هم داشته باشیم خیلی غرقش میشیم و تهش وقتی تموم میشه حس می کنیم ربات هستیم. من هم کار مورد علاقمو انجام دادم و هم کاری که ازش متنفر بودم. تفاوت این دوتا چی بود؟! اینکه کاری که بهش علاقه دارم مثل یک مگس مزاحم دورم نیست، برعکس من زیاد دور و برش میپلکم. اما، کاری که ازش متنفرم، مثل یه پشه مزاحم همش در گوشم ویز ویز میکنه و منم نمیتونم هیچ کاریش کنم.

اولی خلاصه آرامش میده و دومی استرس، اما نقطه مشترک هر دوتاشون اینه نهایتش حس میکنم رباتم...

حاصل سال ها تلاش کردنم در حوزه علاقم شد این : آموزشگاه هلن

دوستش دارم و رزومه به بار نشسته شغلی زندگیمه :)

برچسب ها :

تلخ

،

ناپایدار

،

ربات

مشخصات
وبلاگ شخصی و روزانه نویسی
حسین ام و 26 سالمه.