مدتی میشه تصمیم گرفتم شروع کننده مکالمه ها نباشم . از اونجایی که فقط تو تایم پنج شش ساعته مدرسه در حال ارتباط گرفتن با آدمای دیگه ام، پس همونجا این تصمیم اجرا میشه. به نتایج جالبی رسیدم. یکی اینکه وقتی نری سمت آدما خودشون میان سمتت. بازم به این ربط داره که چقدر از خودت و دنیای خودت لذت ببری که نیازی نداشته باشی برای ثابت کردن خودت دنبال آدما راه بیوفتی. حالا این ثابت کردنه هم میتونه حس مسئولیت پذیری باشه هم اینکه واقعا دنبال تعریف و تمجید باشی. برای من اینجوری بود که همش حس میکردم باید کار خاصی کنم. باید حتما گزارش بدم حتی اگه کسی ازم گزارش نخواد! پس با خودم قرار گذاشتم تا کسی ازم سوال نپرسیده یا چیزی نخواسته من حرفی نزنم حتی در خصوص سلام و احوالپرسی پرسی هم شاید چیز ساده ای به نظر برسه ولی به یقین رسیدم نباید مشتاق سلام کردن به آدما باشی. اینا همش الگو های تربیتی کودکی ماست. هیچ اجباری واسه هیچ کاری وجود نداره!
متوجه شدم که سخت ترین بخش زندگی هر آدمی در ارتباط با آسیب های نهفته توی وجودشه. یعنی شاید بیشترین درصد درگیری های هر آدمی تو زندگیش از تروما هاش نشات میگیره. اما شناختن تروما ها انقدری خیالو راحت میکنه که انگار داری بدون عذاب وجدان مرتکب اشتباه میشی. یعنی حرکتای اشتباهی که میزنی با آگاهی به اینه که خیلی کنترل کردنش برات سخته برای همین دیگه به خودت سخت نمیگیری. این روزا چون وظیفه مشخصی تو مدرسه دارم با این که کارم خیلی سخته ولی احساس خوبی دارم. اینکه میدونم کارایی که میکنم یه نفعی واسه یه گروه یا یه سازمان داره. بر عکس کارای فرهنگی آمیخته به آموزه های اشتباه دینی که هیچ فایده ای برای من و بقیه نداره.
دقیقا از اوایل خرداد تا الان صبح بدون غر زدن میرم مدرسه. حس خوبیه.