گاهی اوقات احوالاتم شدیدا با پوچی و ترس در آمیخته میشه. حس بد و ترسناکیه!
فیلم Midsommar حالمو بدتر کرد..
پ.ن : تو عمق تنفر از کاری که تو مدرسه میکنم مثل سکانس آخر Midsommar لبخند میزنم و وقتی یادش میوفتم عجیب تر به نظر میاد.
گاهی اوقات احوالاتم شدیدا با پوچی و ترس در آمیخته میشه. حس بد و ترسناکیه!
فیلم Midsommar حالمو بدتر کرد..
پ.ن : تو عمق تنفر از کاری که تو مدرسه میکنم مثل سکانس آخر Midsommar لبخند میزنم و وقتی یادش میوفتم عجیب تر به نظر میاد.
همیشه پیش خودم آدم دغدغه مندی ام ولی اصلا بابتش خوشحال نیستم. به شدت نمیتونم توی وجودم بیخیال باشم. البته این چند سال اخیر به لطف یه سری از اتفاق ها که مثلا بهش میگن تجربه، نسبت به خیلی از اتفاق ها بیخیال شدم. حتی نمیتونم از این بی خیالی هم خوشحال باشم. که یک پا در هوا و یک پا در زمین موندم و نمیدونم خیلی وقتا باید چکار کنم یا چی بگم!
از وضعیت تحصیل و علم بگم! من همیشه به اینکه بار علمیم تا یه حد متوسطی باشه توجه میکردم. اما الان، از وقتی که وارد بیخود ترین دانشگاه جهان شدم انقدری تحت تاثیر گشادیسم و مزخرف خوانی دانشگاه گیر افتادم که خدا میدونه چطوری میخوام ازش دربیام.
من الان همه چیز رو به سخره میگیرم و تمامی صفات یک انسان بیشعور رو به خوبی در مهد علم و دانش فرا گرفتم! میتونم بیشعوری رو به همه درس بدم و مدرک بهشون بدم. بیشعور پروری در این عالم زیاده که من در بهترین منبعش شاگردی کردم. اما نفس تمیز و درست آدم همیشه پا برجاست. قشنگ میتونم اذیت شدن روحم رو بسنجنم و هر وقت کسی ازم تعریف میکنه توی دلم میخندم و واقعا نمیتونم چیزی بگم. خودم رو خیلی مسخره کردم و اصلا جواب نمیده فقط باعث میشه دیگران رفتارشون نسبت به تو اشتباه بشه. من فقط تو دلم زندگی میکنم و همه اون حرفا رو به خودم میزنم و خاموش میشم.
یوبس بودن رو میتونید بعد از اولین برخورد با من بسنجید ولی من درون غیر یبسی دارم که هیچ کس نمیبینه. هزارتا درد و مرض پنهون شده در ناخودآگاهم منو تبدیل به یک ابر سیاهی کرده که حتی توانایی ریدن هم نداره.
حواستون به مرض هایی که هر روز بهتون اضافه میشه باشید. توده ابر هامون داره به شدت سیاه میشه و نمیدونم کی قراره منفجر بشه!