زندگی رو میگم...
همیشه وقتی داری شادی میکنی یا خیلی بهت خوش میگذره، ته دلت یه پوکر فیسی میاد که دستت میخوره به پرده غم زندگی!
انگار شادی و غم همیشه کنار هم به موازات هم حرکت می کنن، قدرت غم و شادی رو واسه یه آدم عادی برابر میدونم. ولی وقتی حالت خوب نباشه، غم غالب میشه و نهایتش تبدیل میشه به افسردگی و پوچی. به نظرم هر وقت ماها بیکار باشیم همین شرایط بدون انکار میاد سراغمون.
کار هم داشته باشیم خیلی غرقش میشیم و تهش وقتی تموم میشه حس می کنیم ربات هستیم. من هم کار مورد علاقمو انجام دادم و هم کاری که ازش متنفر بودم. تفاوت این دوتا چی بود؟! اینکه کاری که بهش علاقه دارم مثل یک مگس مزاحم دورم نیست، برعکس من زیاد دور و برش میپلکم. اما، کاری که ازش متنفرم، مثل یه پشه مزاحم همش در گوشم ویز ویز میکنه و منم نمیتونم هیچ کاریش کنم.
اولی خلاصه آرامش میده و دومی استرس، اما نقطه مشترک هر دوتاشون اینه نهایتش حس میکنم رباتم...
حاصل سال ها تلاش کردنم در حوزه علاقم شد این : آموزشگاه هلن
دوستش دارم و رزومه به بار نشسته شغلی زندگیمه :)