
یادمه وقتی خواهرم داشت میخوندش یه لبخند بزرگی رو لباش میدیدم از اول تا آخر کتاب انگار که داره یه حس خوبی بهش منتقل میشه،اونموقع من در دوران جهالت بودم و هیچ کتابی نمیخوندم.اما امروز رفتم سراغش و شروع کردم به خوندنش و چه جایی بهتر از وسط کلاس حوصله سر بر دانشگاه واسه خوندن یه کتاب خوب.وقتی داشتم میخوندم یه لبخند بزرگ از اول تا آخر رو لبم بود و خوب یادمه دوستام همه داشتن بهم نگاه میکردن که بفهمن چرا حس خوبی دارم،بعد اینکه کتابو تموم کردم به بچه ها معرفیش کردم البته به یکیشون بیشتر(جواد) تا بخونن و مثل من حس خوبی پیدا کنن و الآن میفهمم چرا خواهرجان کتابدار اِنقدر بهش علاقه مند بود.
ممنونم ژنرال ویلیام که تجربیاتتون رو اینقدر زیبا به بشریت منتقل کردید،از حالا سعی خواهم کرد زنگ زندگی رو به صدا در نیارم و تسلیم نشم......