جمعه دهم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 3:3 توسط حسین
|
دنیای مخملی بلاگفا برای من همیشه ساعت ۳ یا ۴ صبح خورشیدش طلوع میکنه.
اینجوریه که اول این خاطره میاد تو ذهنم : روزی که با یکی از دوستام توی ایستگاه قطار طبس بودم و خبر سرطان مادربزرگم رو شنیدم از مامان.
نمیدونم چرا ولی همیشه ترتیبش اینجوریه! بعدش با یه مزه تلخ و دل افسرده گوشیو از بالاسری برمیدارمو سرچ میکنم blogfa.com و وارد حسابم میشم و صاف میرم بوکخوان و نوشته های زینبو میخونم چون میدونم همیشه یه چیز جدیدتر از من داره اینجا و هیچ وقت چس ناله نمیکنه. یکم امید میگیرم و یه متن جدبد مینویسم مثل همین الان. همیشه همینجوری بوده!
گوشم درد میکنه انگار یه ابر بزرگ رفته توش و صدای فوت فوت میاد. نمیدونم چه مرگشه. فردا میرم برای میگ تویز خرید کنم با علی که این کار تقریبا سه ماهه جون تازه ای بگیره شاید درآمدش بتونه حداقل به علی کمک کنه.
رها و رضوانه هم دارم برمیگردونم تهران که باز رنگ رها کم میشه از خونه و این بده چون بچه امیدبخشه برای هر خونه. ولی خب مسئولیتش انقدر زیاده که وقتی بهش فکر میکنم همیشه یک قدم میبرم عقب تر واسه اینکه به خاطر خودم هیچ وقت به بچه فکر نکنم.
شاید این روزا تنها خلاقیتم روی همین بلاگفا باشه چون بقیه جاها چت جی بی تی داره جام کار میکنه. واقعا دنیای عجیبیه هوش مصنوعی. خیلی خوبه که توی طول عمر من به وجود اومد.
دوست دارم دفعه بعدی که میام اینجا یه اتفاق خوب برام افتاده باشه که ارزش گفتن داشته باشه ✌️