این یکماه اخیر اصلا نمیدونم چطوری گذشت، وقتایی که دچار روزمرگی میشم اصلا نمیدونم چطوری میگذره روزام. راستش وقتی اتفاق خاصی تو زندگیت نمیوفته یکمی روزا تکراری میشه تا وقتی که یه اتفاق غیر عادی برات پیش بیاد. امروز یه لحظه به خودم اومدم دیدم وسط کلی دانش آموز دارم عکس میگیرم و کارای مختلف جشن شاگردای ممتاز رو انجام میدم. حتی تو اون لحظه که غرق در کار شدم بازم انگار مغزم وصله به اعماق خاموشی. خودم رو اصلا درک نمیکنم توی خیلی از موقعیت ها که کار کردن توی مدرسه یکی از اوناست. من توی مدرسه مشخصا رفتم سمت علاقم و بیشتر کارای کامپیوتری و تخصصی انجام میدم که کسی ازش سر درنمیاره. همین کارم باعث شده که هیلی برام اذیت کننده نباشه مدرسه به غیر از بخش هاییش که ملزم به انجامشونم و اغلبشون کارای مذهبی و اعتقادیه و تقریبا تحمیل کردنش به دانش آموزا. باید بگم تو این یه مورد اصلا مهارت ندارم.
روزا میگذره و کلا حواسم نیست! خیلی دلم میخواد بهار امسالم با سال پیشم تفاوت داشته باشه. دوست دارم بتونم به خودم نزدیک تر بشم، خیلی نزدیک تر از الان.