پنجشنبه بیستم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 0:54 توسط حسین | 

این یکماه اخیر اصلا نمیدونم چطوری گذشت، وقتایی که دچار روزمرگی میشم اصلا نمیدونم چطوری میگذره روزام. راستش وقتی اتفاق خاصی تو زندگیت نمیوفته یکمی روزا تکراری میشه تا وقتی که یه اتفاق غیر عادی برات پیش بیاد. امروز یه لحظه به خودم اومدم دیدم وسط کلی دانش آموز دارم عکس میگیرم و کارای مختلف جشن شاگردای ممتاز رو انجام میدم. حتی تو اون لحظه که غرق در کار شدم بازم انگار مغزم وصله به اعماق خاموشی. خودم رو اصلا درک نمیکنم توی خیلی از موقعیت ها که کار کردن توی مدرسه یکی از اوناست. من توی مدرسه مشخصا رفتم سمت علاقم و بیشتر کارای کامپیوتری و تخصصی انجام میدم که کسی ازش سر درنمیاره. همین کارم باعث شده که هیلی برام اذیت کننده نباشه مدرسه به غیر از بخش هاییش که ملزم به انجامشونم و اغلبشون کارای مذهبی و اعتقادیه و تقریبا تحمیل کردنش به دانش آموزا. باید بگم تو این یه مورد اصلا مهارت ندارم.

روزا میگذره و کلا حواسم نیست! خیلی دلم میخواد بهار امسالم با سال پیشم تفاوت داشته باشه. دوست دارم بتونم به خودم نزدیک تر بشم، خیلی نزدیک تر از الان.

برچسب ها :

زندگی

یکشنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 1:44 توسط حسین | 

از چهارشنبه که مدرسه تموم میشه، همین که میرسم خونه دوره برنامه نویسیمو بکوب میشینم پاش تا جمعه که تعطیلی تموم میشه. از شنبه تا چهاشنبه هم وقتی میرسم خونه معمولا از شدت خواب میوفتم یکی دو ساعت میخوابم، بعد دوباره اگه وقت کنم میچسبم به برنامه نویسی. وقتی به مشکل بر میخورم دقیقا مثل تایمی که استاد به همه مسئله میده حل کنن و مثل خر میمونی تو گله. پدرم در میاد تا آخرش بتونم مشکلی که به وجود اومده رو حل کنم و دوباره به مشکل جدید میخورم. بعد از اینکه مشکلات رو اوکی میکنم، میرم خودم رو بسنجم ، با پروژه های آماده ای که دارم حرکتی بزنم، هیچی انگار حالیم نیست :|

بعد تو مغزم فکر میکنم چطوری قراره برنامه نویس بشم؟! خیلی تلاش میکنم ولی هر چقدر رکاب میزنم عقبم. واقعا مسیر بزرگیه. وقتی‌ سخت تر میشه که خودت هم استاد بشی هم دانشجو. دائما درحال خوندن و امتحان گرفتن از خودمم. دهنم که صاف میشه میکشم کنار یه استراحتی میکنم.

پ.ن: سر کارم توی مدرسه کاراش زیاده، بعضیاشو مجبورم انجام بدم. از شانسم هرچی برنامس میخوره هفته هایی که خیلی شلوغم :| مثلا تهران رفتنی یا هر برنامه دیگه ای.

این هفته نمیدونم کدوم روز باید با چند تا مدرسه واسه هشتما جشن تکلیف بگیریم. حتی بلد نیستن چطوری واسه نماز باید بشینن. چه برسه بقیه چیزاش. نمیدونم کجای زندگیم چه غلطی کردم که الان باید از بین این همه شاخه معلمی، مربی پرورشی بشم😢

مشخصات
وبلاگ شخصی و روزانه نویسی
حسین ام و 26 سالمه.