چهارشنبه چهارم آبان ۱۴۰۱ ساعت 12:14 توسط حسین | 

بوی کتاب رو آخرین بار وقتی داشتم واسه کنکور میخوندم، هر روز حس میکردم. بر عکس خیلی ها چون کلا درس نمیخوندم و شب امتحانی بودم، وقتی واسه کنکور میخوندم از محتوای بعضی کتابا لذت میبردم. انقدری که شاید یادآوری اون دوره برام حس خوبی رو میاره. اما الان بعد از پنج سال دوباره کتاب پاستیل های بنفش رو بو کردم. همون بوی آشنای جذاب که مثل تخمه نمیتونی تا تموم نشه ولش کنی. خودم رو گول نمیرنم کتاب خیلی خوبه، مثل هر چیز خوبی که میتونه آرومت کنه یا خاطره خوبی برات رقم بزنه.

برچسب ها :

بوی کتاب

سه شنبه سوم آبان ۱۴۰۱ ساعت 19:42 توسط حسین | 

میخوام خلاصه چیزی که معلما هستن رو تو این پست بگم. وقتی به عنوان معلم وارد مدرسه میشی، تمام اون چیزی که بودی به یکباره میره کنار و یک دنیا مسئولیت میوفته روی دوشت. برای بچه ها فقط باید دل بسوزونی شاید اصلا آدم دلسوزی نباشی ولی به محض وارد شدن به این محیط باید بشی.

چون یک دنیا پاکی و معصومیت میبینی و باهاشون همراه میشی. اینکه یک روز کامل توی مدرسه چیکار میکنی و چه تاثیری میزاری کاملا به مهارت ارتباط بستگی داره و بس! این داستان موقعی که بچه ها سن بلوغ ان خیلی جدی تر میشه و کسایی که قراره باهاشون سر و کله بزنن واقعا باید مهارت ارتباط رو در بیشترین حد ممکن داشته باشن. این شغل اصلا کار ساده ای نیست، من این رو قبل از ورود متوجه شدم ولی الان خیلی بیشتر میدونم که کار خیلی سختیه و به علاقه صد درصدی نیاز داره. اگر بر حسب علاقه و مهارت ارتباط، معلم های مدارس انتخاب بشن، جامعه از مشکلات اجتماعی رها میشه و انسان های سالم به سن استقلال وارد میشن. در نهایت میتونم بگم بیشتر کسایی که دارن توی مدرسه ها کار میکنن با تمام وجودشون فقط دارن دلسوزی میکنن با هر مقدار از مهارت و این دلسوزی شاید خیلی ویژگی درونی شون نباشه اما ناخودآگاه تبدیل به فردی دلسوز میشن. به شخصه وقتی وارد مدرسه میشم از وضعیت همکار ها (مدیر و معلم ها) خیلی افسوس میخورم و شاید معلم ها بیشترین درد رو از وضعیت نابسامان ایران میکشن چون آموزش و پرورش ریشه تمام مشکلاته!

برچسب ها :

مدرسه

سه شنبه سوم آبان ۱۴۰۱ ساعت 2:19 توسط حسین | 

همیشه وقتی که خیلی احساس پوچی میکنم از همه چی زده میشم، حتی از غذا! یه عمق زیادی داره این پوچی و هرچی بیشتر میگذره عمیق تر میشه. بهت اجازه نمیده شب ها راحت بخوابی. معمولا وقتایی که تونستم بخوابم احساس پوچی نداشتم که البته برای معدود دفعاتی بوده این وضعیت. احساس غم،آشفتگی،میل به نیستی و ارتباط کم از نشانه های این حملات پوچیه. معمولا یک هیجان جدید این افکار رو برای مدتی محو میکنه ولی زود برمیگرده سراغت. میدونم خیلی از آدما این احساسات رو دارن و البته تا یک جایی طبیعیه. از جایی عجیب میشه که از این آشفتگی خوشت بیاد، یعنی خودت خودتو کمک کنی واسه اینکه بیشتر غرق بشی توش! این روز ها سخت میگذره دوست دارم پایانم با یک آسمون آبی دراز کشیده در دشت گندم باشه!

برچسب ها :

گمشده

مشخصات
وبلاگ شخصی و روزانه نویسی
حسین ام و 26 سالمه.