از وقتی بچه بودم فقط و فقط استرس نداشتن مادرم منو اذیت میکرد و تبدیل به فوبیای غم انگیزی برام شده بود. وقتی خبر مرگ بقیه رو میشنیدم، راه هم حسی ام با عزیزان اون آدم این بود که خودم رو در اون موقعیت با از دست دادن مادرم مقایسه میکردم و غصه میخوردم. هیچ وقت به بعد دیگه مرگ دقت نمیکردم که واقعا آزادی از رنجه. اگر یک جمله از قران یادم باشه همینه که میگه مرگ آزادی انسان از رنج هاست.
واقعا چرا باید به خاطر آزادی آدما از درد و رنج قصه خورد؟ اونم به سبک ایرانیش، که واقعا از ملازماتش بدم میاد و هیچ کدوم ذره ای برام معنی نداره.
اطرافیان یک شخص به واسطه تعاملات زیادی که با اون فرد داشتن و خاطراتی که رقم زدن دچار احساس از دست دادن میشن.
بقیه آدما فقط و فقط به چشم سنت و آیین برای اون آدم رها شده عزاداری میکنن.
کلام آخرم اینه، خیلی دوست دارم وقتی که نسیب من شد مرگ هیچ آدمی حتی خبردار هم نشه، چه برسه به اینکه بخواد در مراسمات شخمی مرگ من هم شرکت کنه. از مراسمات مکزیکی ها برای مرگ خوشم میاد عقایدشون حداقل جذابه و همراه با جشن گاهی...