سه شنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 4:17 توسط حسین | 

واسه کارورزی چون حالم از کار خودم به هم میخوره دنبال یه راهی واسه پیچوندنش بودم که یکی از دوستای دبیرستانم زنگ زد و گفت بیا من میخوام تاریخ درس بدم یکی هم باید باشه. منم از خدا خواسته گفتم اوکی.

به عنوان معلم تاریخ وارد کلاس یازدهم تجربی شدم و شروع کردم به درس دادن چیزی که حتی یک بارم نخونده بودمش. واقعا در توانم بیش از 15 دقیقه حرف زدن نیست و انگار که دارم از عضلات تمام بدنم استفاده میکنم موقع پشت سر هم حرف زدن و حتی صدام هم میگیره. (توام با استرس بی تجربگی)

درسشون رو دادم و داشتن سوال میپرسیدن بچه ها ازم. خیلی میتونه کار لذت بخشی باشه تدریس واسه علاقه مندش، اما من...

آرمانی شغلم عابد ناصری که الان آلمانه و سبک زندگیش رو داخل یوتیوبش شیر میکنه و من گاهی اوقات میبینم و لذت میبرم. زندگی پس از زندگی من اونجایی که بهت نشون میدن چی میتونستی باشی احتمالا عابد ناصری بوده :) ، البته در جهت علاقم خیلی پیشرفت کردم.

ولی من یادگرفتم کمی توی حال باشم، خیلی سخته ولی مجبورم باشم. حال الانم اینه که تحمل کنم چیزایی رو که قراره واسم اتفاق بیوفته و کاملا علارقم میلم باشه. این همون زندگیه که چه بگیری چه نگیریش میگذره.

مزه زندگی من هم رها است. غلیظ تر از این مزه در جهانم تا حالا وجود نداشته. ارتباطمون از دایی و خواهر زاده فراتره و یه چیزی تو مایه های پدر و دختره :)

تجربه شیرینیه که تونستم تو این سن تقریبا نقش یک پدر رو اجرا کنم. رها کاملا سفیده و هیچ چیزی هنوز دفتر زندگی شو خط خطی نکرده و این همون نشونه زندگی ما آدم هاست که گمش کردیم. تقدیر و سرنوشت این روز های من به خصوص گره خورده با مهاجرت خواهر بزرگم به اینجا و البته تنهایی شون که مسئولیتی هم به بار آورده برای من و البته یک معجزه شخصی برای من که به خاطر این اتفاق از خدا ممنونم.

برچسب ها :

معلم تاریخ

مشخصات
وبلاگ شخصی و روزانه نویسی
حسین ام و 26 سالمه.