بعضی وقتا تعارض حسابی میتونه اشکتو دربیاره. وقتی به خاطر خانواده به یه سری از عقاید پایبندی که هم ازشون متنفری و هم دوستشون داری. دقیقا مثل جای زخم، هیج وقت ترکت نمیکنه ولی دردم نمیکنه.
بزرگ ترین حجم تعارض رو در ارتباط با آدما حس میکنی چون زمین تا آسمون با تو متفاوتن. به خصوص خانواده های مذهبی و غیر مذهبی.
درست مثل رینگ بوکس از در و دیوار میخوری. به عقاید مذهبی خانوادت که مثل همون جای زخم تو جای جای بدنت نقش بسته توهین میشه و تو فقط صاففف باید نگا کنی.
همش به خودت میای و میبینی چقدر عقایدی که باهاشون زندگی کردی برای بقیه بی معنی بوده. میبینی در عین حال که مادرجون و سنت هاش روی تک تک سلول های بدنت نقش بسته ولی نه میتونی ازشون دل بکنی نه میتونی باهاشون کنار بیای.
من تو جمع آدما دقیقا حس گیر کردن گوشه رینگو دارم که چپ و راست میخورم و شاید هر هزار ضربه فقط بتونم جا خالی بدم.
بین من و آرزو هام یه تنهایی فاصله است.