یه سری از دردا همیشه همراهتن که روانشناسا بهش میگن عقده ادیپ.
به شدت اذیت کننده و مختل کننده ان تا حدی که میتونن تو رو دائما توی کمای مزخرفی از زندگی ببرن که تقریبا حالیت نشه داری چیکار میکنی با 24 ساعت شبانه روزت. کنترل کردنشون خیلی خیلی سخته و انگار هرچی سن بالاتر میره به جای بهتر شدن، وضعیت بدتر میشه. این دردا باعث میشن دائما خودتو با آدمای دیگه مقایسه کنی و به حال خوبشون یا زندگی نرمالی که حس میکنی دارن غبطه بخوری. این غبطه خوردنه مربوط میشه به عقده ای که با خودت حمل میکنی. به هرچی که مربوط باشه تو همون موضوع دچار فشار و اذیت میشی و شاید سر همین قضیه از ارتباط گرفتن با آدما منزجر میشی تا یکمی کمتر فشار بخوری یا کمتر مجبور باشی انواع گوناگون عقده های ادیپی که تو آدمای دیگه وجود داره رو ببینی. چون اگه خیلی بخوای تو نخ این عقده ها بری دیگه زندگی کردن عملا بی معنا و دهن سرویس کن تر از قبل میشه.
کاش واقعا آدما مثل آیزاک و اوتیس و اُ بودن. کاش همه میتونستن درکت کنن. کاش آدمای مثل خودت حداقل چند نفری وجود داشتن. کاش میتونستیم همه دردامون رو بدون قضاوت شدن بهم بگیم. همه اینا انقدر آرمانیه که حداقل از نظر من هیچ وقت تا زمان مرگم غیر از فیلم و سریالای بریتانیا و کشورای خفن دیگه نخواهم دید.
و آخرین و بدترین قسمت ماجرا اینه که عقده ادیپ صاف میاد انگشت اتهام رو میگیره سمت خودت و فقط خودتو سرزنش میکنی با اینکه شاید اصلا مقصر نبودی و زندگی شمشیر تیزیه که همیشه زیر گلوت وایستاده تا فقط لحظه ای دچار اشتباه بشی!