بعضی وقتا که بی دلیل دلگیر میشم، بیشترین چیزایی که از جلو چشمام عبور میکنه یه سیر زندگی از موقعی که با مامان از تیر چراغ برق خیابون موقع مهد کودک رفتن همدیگه رو میدیدم شروع میشه تا بازی های توی کوچه با دوستام و لذت های بازی کردن با زینب تو خونه خودمون و بیشتر دلم قنج میره برای اون موقع ها و خداروشکر میکنم که چه روزای خوبی تو زندگیم سپری کردم. الان که دیگه تو روزمرگی بزرگسالی دارم دست و پا میزنم دوست دارم سعی کنم بیشتر لبخند بزنم و کمتر گله کنم... فکر کنم همین کافیه.
پ.ن : روزایی توام با درگیری و آرامش در حال سپری شدنه (کاش میشد همه آدما با یه دکمه مثل لایک اینستا هر ثانیه به هم بگن چقدر همدیگه رو دوست دارن)