واقعا این روزا دلم میخواد بیشتر بفهمم روز و شبم چطوری میگذره. خیلی هر روز داره دیر و زود میگذره و من نمیفهمم چکار دارم میکنم. خلاصه زندگی هامون شده کار! کاری که غالبا واسه گرفتن پول آخر ماهش انجام میدیم ولی انقدر کمه اون پول که فقط میشه شکم رو سیر نگه داشت. هیچ جوری نمیتونی به فراتر از خوراک و پوشاکت فکر کنی. اگه یک روز فقط کار نکنی حس میکنی از عالم و جهان عقب موندی. پس حتی شده خسته ولی کار میکنی انقدر که از پا دربیای.
دارم به بوی کمد قدیمی فلزی خونمون فکر میکنم. بوی عطر مشهد میداد. یه دونه شیشه بود که دندون های بابام داخلش بود و اونم حتی بوی عطر مشهد میداد. دوربین فیلم برداری قدیمی هم بین شون بود با چند تا پوکه گلوله. واسه خودم رویاها میبفاتم باهاشون!
پ.ن : استرس ها انقدر انبوه شدن که دیگه روشون نمیشه خودشون رو بروز بدن. پس ترجیح میدن بیشتر از قبل نا مفهوم و گنگ پشت ابر تروما ها و ناخودآگاهت بمونن. بیشتر دهنت سرویس شه!