هممون وقتی از یه سنی میگذریم با توجه به تجربیاتمون خیلی خوب تنهایی رو درک می کنیم. من از جمله کسایی ام که همیشه تنهایی رو ترجیح دادم. یعنی حتی وقتایی که تنها نبودم هم یک دفعه به خودم اومدم و از جمعی که توشم ترسیدم. انقدر این حس باهم بودن برام غریب شده که یادم نمیاد آخرین بار تو کدوم جمعی تنها نبودم. به این معنی که غرق در جمعی بشم و همراه جمع باشم. وقتی احساساتی میشم به این فکر میکنم که وای چه قد قشنگه آدم کلی دوست داشته باشه که صب تا شب پایه اینور اونور رفتن و بگو بخند باشی. ولی وقتی سر عقل میام یادم میاد چقدر اون مدلی علاف بودن مسخرس. بنابراین به آغوش تنهایی خودم برمیگردم. به نظرم عمده نیاز دوستی و این حرفا برمیگرده به دوران تحصیل مدرسه و کارشناسی دانشگاه. من بعد از دوره مدرسه دیگه تحربه محیط دانشگاهی درست و حسابی نداشتم و اتفاقایی که بعد مدرسه و موقع دانشگاه برام افتاد انقد بد بود که تا یه مدت هر روز آرزو داشتم برگردم به گذشته. با آدمایی برخورد کردم که مانع پیشرفتم شدن و منو دچار مشکلاتی با خودم کردن. تجربیات مسخره و دور از خودم رو تجربه کردم. به عنوان دوره ناکامی زندگیم تلقی میکنم اون دوره چهار ساله رو که از فکر کردن بهش فراری ام. الانم خداروشکر از اون چهار سال هیچ یادگاری با خودم ندارم که هر روزم رو زهر مار کنه.
البته به جز شغل پسماندش که خیلی شخمیه ولی قطعا از دانشگاه بهتره.