ورق جدید زندگی من خیلی روتین و عادیه، کس خاصی توی زندگیم نیست و فقط زمانم رو با خودم، خواهرم و مادرم وبقیه اعضای خانواده اگه باشن اطرافم، میگذرونم.
دوست به خصوصی ندارم و از بیرون شاید آدم منزوی به نظر بیام اما به دستاورد بزرگی رسیدم که اسمش میدونی با خودت چند چندیه!
در عین حال باحال بودن یا بهتر بگم نوجوونی رو اصلا یادم نیست. شاید از معضلات نبودن دوست همجنس تو زندگیه، اما انقدی برام پذیرفتنی شده که به خاطرش افسوس نمیخورم.
همیشه از بچگی دوست داشتم که مردم منو به عنوان یه فرد یوبس خشکه مذهب بشناسن. ولی الان عقاید و حرفام کاملا مخالفه خواسته قبلنمه!
به همین دلیل از اون خواسته فقط شخصیتش مونده نه عقایدش.
به شغلم یعنی مربی پرورشی توی مدرسه ها، بعد از سه ماه عادت کردم و میرم و میام.
هنوز هم به قوت قبل نمیدونم چه نقشی دارم توی مدرسه و البته هیچ کس نمیدونه!
هزار و یک وظیفه محول شده دارم ولی در عین حال نیازی نیست هیچکدوم رو انجام بدم و کسی هم بهشون نیازی نداره اصلا.
اگر بخوام با مثال هویتم در شغلم رو توضیح بدم مثل یه سیب داغونم بین یه عالمه سیب قشنگ که شاید انتخاب آخر یه بنده خدایی باشم. همیشه تو مدرسه وقتی زنگ آخر میخوره یه دانش آموزی هست که با همه معلما خدافظی میکنه، ولی منو نگاه هم نمیکنه انگار که اونجا نیستم😅 و هربار تو دلم یه لبخند میزنم و حتی از اینکارش خوشم میاد چون یه طورایی حق داره. یا وقتی خیلی تخصصی درباره راه شروع برنامه نویسی به یکی از بچه ها توضیح میدم، ولی هربار با جواب آقای فلانی یه جور دیگه گفته مواجه میشم و باز هم بهشون حق میدم و لبخندمیزنم.
همچنان جریان ایده های مغزم خشک نشده و به شدت گذشته ایده میده و اجرا میکنه.
البته منظورم از اجرا فقط مرحله عملیاتی شدنه نه اینکه به ثمر بشینه.
هیچ وقت نمیدونم باید از کجا شروع کنم. شاید منم مثل سریال نرمال پیپل فکر میکنم آدما منو دوست ندارن. نمیدونم چه ویژگی هایی باعث میشه شخصیت مقبولی داشته باشی پیش بقیه آدم ها. از دید همکار ها وقتی خودم رو میبینم،به نظر آدمی ام که زیاد با بقیه جوش نمیخوره و اهل بگو بخند نیست و فقط یه سری کار ها رو انجام میده. که باز هم نقش مشخصی نداره.
اشتباه نیست اگر بگم نا مشخص ترین وضعیت جهان رو توی شغل مربی پرورشی ها تجربه میکنن!
البته توی این یک مورد همون جوش نخوردنه، مشترک نبودن زبان هم باعثه که زیاد کسی با من حرف نمیزنه. به همین جهت فکر کنم هرجای دنیا باشم راحتم چون به این وضع عادت کردم.
کل زندگیم جایی بودم که زبون اطرافیان رو نمیفهمیدم. البته یک زبون مشترک باهاشون داشتم که بتونم رفع نیاز کنم.
ولی برای شغل توی شهر خودمون، انگار دونستن زبون مادری واجبه. البته اینو از قبل هم میدونستم اما الان بیشتر ثابت شده و کاملا حسش میکنم.
چون ثبات پیدا کردم کمی،
دیگه اذیت کننده نیست و هیچ وقت مثل گذشته استرس کار نمی گیرم و اذیتم نمیکنه، اما همچنان ناتوانی برای انجام دادن یه کار تاثیر گذار اذیت کننده است و گاهی منو از خودم خسته میکنه.
اما در نهایت بهترین شریک زندگی خودمم و خیلی با خودم کنار میام.
انگار یک جمله خودمم و یک جمله همدمم، که هیچ وقت منو تنها نمیزاره و با خودش کلی حال میکنه.
زندگی که توش کار باشه حتی واسه چند ساعت در روز میتونه منو تا ابد تنها بزاره که رفته رفته حتی میتونم تنها آدم جهان باشم. البته این سخته