از غرب تا جنوب سفر کردم و دائما در حال حرکت بودم.
همیشه در سفر حس عجیبی دارم که در اوج خوشی منو میکوبه زمین و میگه بس کن. خیلی مسخرست که الان خوشی.
اون حس مسخره میاد سراغت هر چند وقت...
در کل این سفر نهایت حرف زدن و گوش کردن رو تجربه کردم با دوستی که تمام هم رو میشناسیم.
لذت بخش بود و در عین حال سخت. هر وقت میخوای عقده گشایی کنی یه سری عقده جدید رو میشه.
خلاصه به تمام گره های زندگیم ناخونک زدم این هفته اخیر و تجربه های جالبی دوباره از سفر کسب کردم.
دستاورد جدیدم از خودم اینه که من یک افسرده ام و کاملا بهش واقف ام. همین که بدونی افسرده ای خودش کلیه!