شنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۳ ساعت 20:9 توسط حسین | 

غم مبهمی روی دلمه از اینکه نمیتونم ذهنمو درست کنترل کنم. اینکه بیخودی واسه مشکلی که هنوز پیش نیومده غصه نخورم برام سخته. اینکه نمیتونم قبول کنم چرا مجبورم یه سری از کار ها رو انجام بدم سخته. اینکه حتی نمیدونم که چی میخوام سخته. وقتایی ‌که پول تو حسابت هست یه جور غصه و غم داری. وقتایی که نیست هم همینطور. الان که دارم مینویسم واقعا نمیدونم چرا ناراحتم. اینکه فردا باید برم مدرسه ناراحتم کرده یا اینکه نمیدونم از دنیا چی میخوام؟!

یه وقتایی که مثلا دارم شادی و لذت بقیه به خصوص بچه ها رو میبینم با خودم میگم من دیگه هیچ وقت چنین چیزایی رو تجربه نمیکنم و همونجا ته ته قلبم شاید عمق چند هزار کیلومتری میگه که پس مرگ کی میاد؟

چرا باید دنبال مردن باشیم؟ چرا باید زندگی کردن برامون سخت باشه؟ چرا این همه فکر میکنم؟

جواب همش یه نمیدونمه خیلی خیلی بزرگه!

دلم میخواد الان ذهنم درگیر نقطه های توی دیوار باشه و ساعت ها بشون خیره بشم و فکر کنم ولی نمیشه. همش به اتفاقاتی فکر میکنم که ممکنه در آینده بیوفته و من دچار خجالت زدگی بیش از حد از موقعیت، خودم و دنیا بشم و خدامیدونه خجالت زدگی برای به سری از آدما مساوی با مرگه.

خدایا واقعا چرا

برچسب ها :

غم

مشخصات
وبلاگ شخصی و روزانه نویسی
حسین ام و 26 سالمه.