همیشه از بچگی فکر میکردم در حق خانواده مادریم اونی نبودم که باید باشم. مطمئن بودم اونا خیلی به من و خانوادم کمک کردن به خصوص در لحظات سخت زندگی، ولی من توی لحظات سخت زندگی اونا نبودم یا اصلا در جریان نیستم. بهم حس بدی میده چون همیشه به خانواده پدریم با اینکه هزارجور اذیتمون کردن کمک کردم.
الان مادربزرگم با بیماری مزخرف سرطان دوساله داره میجنگه و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد. فقط اعصابم خورده چون اذیت میشه و خیلی مظلومه مثل مادر خودم. هزاربار لعنت بر سرطان و پیری و هرچی بیماری لاعلاجه. خبر بیماری شو دقیقا دو سال پیش شهریور ماه توی راه آهن شهر طبس تلفنی از مامانم شنیدم و حسابی حالم گرفته شد. اون موقع توی موقعیت سختی بودم و داشتم با اراده ضعیفم میجنگیدم برای اینکه تصمیم درستی برای زندگیم بگیرم. انتخاب اینکه چه کسایی اطرافت باشن یه وقتایی از هزارتا معادله پیچیده ریاضی هم سخت تره چون صحبت از آرامش و آسودگی خیاله.
نگرانم برای مامانبزرگ، آقابزرگ،مامان،خاله هام و بقیه.